از « لیلی » تا « نازی »بخش چهارم
نویسنده : داکتر مراد نویسنده : داکتر مراد

 

قصۀ شهناز ـــ

باردیگر، یک «دیدار تصادفی و یک برخورد لفظی » جرقه یی بود که درقلبم به شعله تبدیل گردید.

اوایل ماه میزان سال 1355 بود. به برخی مواد، ضرورت داشتم. در آن زمان تمام چیزهای مورد ضرورت ما، درفروشگاه بزرگ افغان پیدا میشد. به یک دوستم که، چهرۀ نورانی ولی از نگاه سن« تاریخ تیرشده » معلوم میشد و ما برایش «پیرجان» خطاب میکردیم، گفتم:

ـــ بیا شهر برویم. یک کمی سودا کار دارم. امروز هوا هم بسیار گوارا است. یک کمی چکر خواهیم زد و فکر ما تبدیل خواهد شد. زیاد روزها شده که شهر نرفته ام.

او گفت:

ـــ درست است. یک کمی چشم چرانی هم خواهیم کرد.

من برایش گفتم:

ـــ نی! از چشم چرانی زیاد وقت شده که توبه کشیده ام. فقط میرویم و خرید خودرا میکنیم.

حوالی سه بجه، هردوی ما سوار سرویس شدیم، درشهر ازسرویس پیاده شدیم وهی میدان و طی میدان قدم زده  قدم زده به فروشگاه رسیدیم.

درفروشگاه بزرگ افغان، در منزلهای مختلف، مواد مورد ضرورت خودرا جستجو میکردیم که، تصادفاً درچند منزل با دودختری که خواهر خوانده بودند و لباس نورمال رفتن به شهر را برتن داشتند وکدام یونیفورم مشخص نپوشیده بودند، روبرو میشدیم. یکی ازآنها بی نهایت خنده روی وشوخ معلوم میشد.اما من به آنها توجه نمیکردم.

بعد ازخرید مواد مورد ضرورت، هنگامی که میخواستیم ازفروشگاه خارج شویم، بین یکی ازآنها و دوستم شانه جنگی خفیف صورت گرفت.

دختر شوخکش با بسیارعصبانیت گفت:

ـــ مثل کورها راه میروید. نادیده ها.

من، که در این کار هیچ گناهی نداشتم، برایش گفتم:

ـــ چی گفتی؟

جمله یی بعدی را نگفته بودم که او در جوابم گفت:

ـــ تورا نمیگویم. اندیوالت را میگویم.

بگومگو ما،درهمین جا خاتمه پیدا کرد.من ودوستم ازفروشگاه خارج شدیم و دررستوران روبروی فروشگاه یک کمی چای نوشیدیم و به سمت ایستگاه سرویس حرکت کردیم.

دررستوران، دوستم اززیبایی دختری که برایم گفته بود،«تورا نمیگویم» بسیار توصیف کرد. درایستگاه بسیار ازدحام بود.ما منتظر آمدن سرویس بودیم که، همان دخترها باز پیدا شدند. زمانی که با ما چشم به چشم شدند، خواهرخوانده اش دخترشوخک را از بازویش محکم گرفت و گفت:

ـــ بیا که ازاین جا برویم.

دخترشوخک گفت:

ـــ نی! کجا برویم؟ همین جا منتظر سرویس میباشیم.

دوستم، در رستوران ضمن توصیف دختر، مرا نیز تشویق میکرد که به خیالم از تو خوشش آمده بود. بخاطر گپهای دوستم، دلم طاقت نکرد، بالای تمامی توبه های خود پا گذاشتم و از زیردل به سویش نگاه کردم. دیدم که واقعاً دختر زیباست.

یک دختری بود با چهرۀ خندان، قدرسا، موهای طلایی دراز، که بالای سورینش گاز میخورد، سفیدشیری، با کومه های گلابی و چشمان معجونی از رنگ خرمایی و سبز. آدم تصور میکرد که، پری یی کوه قـاف راه را غلط کرده و به شهر ما آمده است. بین من و او نگاه ها چندین مراتبه تبادله گردید. من زود تحت تاثیر چشمان نافذش قرارمیگرفتم . اما او با چهرۀ خندان و بشاشش که بعضاً با حرکت گردن موهای خودرا به یک طرف می انداخت، دزدانه بطرفم نگاه میکرد.نگاه های تیزوعمیقش در تارو پود وجودم نفوذ کرد و درآن لنگر انداخت و باز باردیگر یک«دیدار تصادفی و یک برخورد لفظی جرقه یی بود، که درقلبم تبدیل به شعله گردید.»

سرویس لین خیرخانه مینه رسید، آنها سوار سرویس شدند و من هم به دوستم گفتم:

ـــ بیا که ما هم درهمین سرویس بالا شویم و ببینیم، که آنها درکجا ازسرویس پیاده میشوند. دوستم قبول کرد و ما هم درهمان سرویس بالا شدیم. سرویس حرکت کرد و آنها دراخیر منطقۀ کارتۀ پروان ازسرویس پیاده شدند. ما هم ازسرویس پیاده شدیم. آنها پیش و ما در تعقیبش روان بودیم.

در راه برای دوستم گفتم:

ـــ پیرجان! این دختر زیاد خوشم آمد. اما توان تعقیب و تعقیب بازی را دروجود خود نمیبینم. امسال، سال اخیر تحصیلی ام است. از فاکولته فارغ میشوم. خانه اش را میبینیم، درهفتۀ آینده فامیل خودرا خواستگاری میفرستم. اگر موافقه کردند خوب، درغیر آن به قلبم خیرتو و خیرمن میگویم و بس و فراموشش میکنم.

آنها آهسته آهسته و خرامان خرامان با خنده های آرام و قدمهای موزون بطرف سرک گردنۀ باغ بـالا روان بودند. دریک قسمتی از راه خواهرخوانده اش همرایش خدا حافظی کرد و دخترشوخک به تنهایی بطرف خانۀ خود راه اُفتید. در راه برای دوستم گفتم:

ـــ حالا خودت به تنهایی اورا تعقیب کو، بخاطری که اگر کدام عضو فامیلش تو را در عقبش ببیند، اشتباه نمیکند و اگر من تعقیبش کنم و کدام شناسای شان ببیند، اشتباه میکند. فقط خانه اش را شناسایی کو، باز هر دوی ما میرویم خانه را میبینم و من یک مدتی درراه مکتب و خانه تعقیبش میکنم، اگر کدام دوست دیگر نداشت و ازنگاه اخلاق دختر خوب بود،ازنزدش میپرسم که اجازه دارم به فامیلش خواستگار بفرستم.اگر موافقه کرد، درآن صورت من هم رسماً خواستگاری اش میکنم. 

اوهم قبول کرد و دختر را تا دروازۀ خانه اش رساند، زمانی که دختر داخل خانۀ خود شد او دوباره برگشت و متوجه گردید، که بالای دروازۀ خانۀ شان یک لوحه نصب است. دوستم فکر کرده بود که شاید خانۀ کدام داکتر طب باشد. اما هنگامی که خودرا به دروازه نزدیک ساخته بود و لوحه را خوانده بود، آمد، برایم گفتکه، بالای دروازۀ خانه او، نام یک شخص آشنا نوشته شده است، که خودت هم با نامش آشنا هستی.

بلی! من هم بانام آن شخص آشنا بودم و ازجهت دیگر یک دخترش همراه ما درپوهنتون البته در فاکولته دیگر محصل بود و یکی از خویشاوندانش که یک خانم کمی مسن و نهایت بـی بـی و مهربان  بود و من « عمه گل » خطابش میکردم، نیزدر مربوطات اداری پوهنتون ایفای وظیفه میکرد و با فامیل ما نیز شناخت داشت و من هم همرایش سلام وعلیک داشتم.

این پیام دوستم مرا زیاد خوش ساخت و قدم زده قدم زده بطرف لیلیۀ پوهنتون حرکت کردیم. به لیـلیه رسیدیم، دست و روی خودرا تازه کردیم، لحظات اخیر طعام خانه بود، به عجله خود را رساندیم و نان خود را به مزه نوش جان کردیم. حین نان خوردن در مورد فامیل دختر هم قصه کردیم. بعد از ختم نان خوردن بطرف اتاقهای خود برگشتیم، با هم خدا حافظی کردیم، دوستم به اتاق خود و من به اتاق خود رفتیم.

چای را همراه هم اتاقی هایم نوشیدم، تا ناوقت شب درس خواندیم. چراغها راخاموش نمودیم و بخواب رفتیم.

صبح یک کمی وقتی بیدار شدم، طعام خانه رفتم، ناشتا کردم و به مقایسه روزهای قبل ده دقیقه زدوتر بطرف فاکولتۀ خود روان شدم.نزد « عمه گل » رفتم. دیدم که به وظیفه آمده است. همرایش سلام علیکی کردم و مثل همیشه دستش را بوسیدم. از فامیل احوال پرسی کرد، گفتم همه به فضل خداوند خوب وصحتمند هستند. بعد از احوال پرسی برایش کفتم:

ـــ « عمه گل »! میبخشید، آمده ام درمورد یک موضوع همراه شما مشوره نمایم.

گفت:

ـــ  احمد جان!  بگو، ببینم چی خدمت کرده میتوانم.

ـــ گفتم، دیروز یک دختر را در فروشگاه بزرگ افغان دیدم، با هم زیاد شوخی کردیم، زیاد خوشم آمد،وقتی تا خانه تعقیبش کردم،دیدم که دختر مدیرصاحب است. من تصمیم دارم که اگر دختری خوب باشد، انتخاب دیگر نداشته باشد و همراه من موافقه کند، از او رسماً خواستگاری نمایم. سال اخیر تحصیلم است. آهسته آهسته جوانی دارد همرایم خدا حافظی میکند.

او خنده کرد و به مزاح برایم گفت:

ـــ دلت را نینداز، تا فعلاً خورد هستی، از دهنت بوی شیر می آید.

گفتم:

ـــ عمه گل جان! دراین جا یک مشکل بسیار بزرگ وجود دارد. خواهر کلانش«گلناز» که دراین جا محصل است و خبر دارم که تا فعلاً ازدواج نکرده، نمیدانم با وجود این مشکل اگر دختر موافقه هم کند، فامیلش راضی خواهد شد؟

او دوباره با تبسم برایم گفت:

ـــ دراین مورد هم طالع داری. مدیر صاحب سه دختر دارد. دختر مابینی اش هم صنف 12 مکتب بود که نامزد شد و بعد از فراغت از مکتب عروسی کرد و حالا صاحب یک بچه گک قندول میباشد. این دختری را که خودت دیدی، بلی! یک دختر شوخ، خنده روی و ناگفته نماند که مقبولک هم است.دختر آخیری مدیر صاحب است.«شهناز» نام دارد و صنف 11 مکتب است.

برایش گفتم:

ـــ خیر خوب است. این مشکل تا حدودی حل میباشد. پس من درهمین یک ــ دو ماه بعد از تکمیل نمودن معلوماتم، تلاش مینمایم که به یک شکلی نظر دختر را بدست بیاورم. درصورت موافقه اش، لطفاً با من همکاری نمائید، باز نزد فامیلش بروید و موضوع را برای شان البته به طرفداری من یاد کنید. موقعی خداحافظی او دستش را روی شانه ام گذاشت و آرزو کرد که در کارم موفق شوم و گفت بازهم نزدش بیایم و اورا از نتیجه یی که بدست آورده ام، مطلع سازم.

من برایش گفتم:

ـــ به چشم. من تلاش میکنم که هر چه زودتر معلوماتم را تکمیل کنم و نتایجش را برای شما بگویم.

او دوباره برایم گفت:

ـــ درست است. تو کارات را هر چه زودتر انجام بده، نتیجه اش را برایم بگو، بعداً من اقدام مینمایم.

با هم خدا حافظی کردیم. دوباره دستانش را از زیردل بوسیدم و بطرف اتاقهای درسی خود روان شدم.

درطول یک ماه، او را چندین بار دزدکی و چندین بار با روبرو شدن، تعقیب کردم. برایم معلوم گردید، که کدام کسی دیگر درتعقیبش نیست . درضمن این هم بــرایم واضح گردید ، که او هم علاقمندی نشان میدهد . بار اخیر جرأت کردم و در راه خانه برایش گفتم :

ـــ شهنازجان! میبخشی ، اگر وقت داشته باشی و قهر نمیشوی ، میخواهم چند لحظه همرایت صحبت کنم .

او ، ازاین که نامش را گرفتم تکان خورد و با عجله گفت :

ـــ دراین جا نی ! برادرم بچۀ بسیار بدخوی است . بسیار قوی هیکل و بوکسر است . اگر تورا ببیند که برای من چیزی میگویی ، شاید فکر کند که آزارم میدهی . خیر فردا چهارشنبه من همراه خواهر خوانده ام زیارت پیربلند می رویم ، باز درهمان جا هرگپی که داری برایم بگو .

برایش گفتم درست است و به سرعت ازآن ساحه دور شدم .

فردا چون مشخص نگفته بود که چند بجه ؟ من از بسیار ناطاقتی وقتر خودرا به زیارت پیربلند رساندم . نیم ساعت که بالایم مثل یک روز گذشت و خدا میداند که سرک گردنۀ باغ بالا را تا هوتل باغ بالاچند بار گز و پل کرده بودم ، دیدم که « شهناز » و خواهرخوانده اش پیدا شدند.خودرا از نزد شان پنهان کردم ، دیدم از راه پله های زینه به زیارت بالا رفتند ، مزاحم شان نشدم ، منتظر ماندم تا دوباره پائین آمدند و بطرف سرک هوتل باغ بالا روان شدند.من به تعقیب آنها حرکت کردم و دریک قسمت مناسب خودرا پهلوی « شهناز » رساندم و برایش آهسته گفتم :

ـــ اگر اجازه ات باشد ، یک مطلب را همرایت مشوره مینمایم .

او برایم گفت :

ـــ آیا کدام گپ بسیار مهم را برایم میگویی ؟ خدا کند که کدام گپ بی جا نباشد !

برایش گفتم :

ـــ نخیر . آدم خراب نیستم . ازتو خوشم آمده ، مدیر صاحب هم انسان شناخته شده است . ماه های اخیر تحصیلم است ، قلبم تو را انتخاب کرده ، می خواهم با هم شریک زندگی شویم ، اگر اجازه ات باشد یک خانمی که شناسای هردو فامیل میباشد ، به خانۀ شما بفرستم تا موضوع را همراه فامیلت طرح کند . اما شرط مهم موافقۀ خودت است که این وصلت را قبول داری یا نی ؟ میتوانی یک هفته چُرت بزنی ، در مورد تمام جوانبش فکر کنی و چهارشنبۀ آینده درهمین جا نظرت را برایم بگویی . بعد از آن من اقدام میکنم .

او گفت :

ـــ خوب ! درست است .

بعد قدمهای خودرا تند ساخت و ازمن سبقت جست . من هم قدمهای خودرا آهسته ساختم و یک لحظه بعد به عقب برگشتم و به لیلیۀ خود رفتم .

چهار شنبۀ آینده ، که من هم وقت ملاقات را مشخص نساخته بودم ، مطابق زمان روز چهارشنبۀ قبلی خودرا به باغ بالا رساندم . دیدم بعد از ده دقیقه « شهناز » با خواهرخوانده اش آمد . من را از دور دیدند . این بار به زیارت نرفتند ، بلکه بطرف هوتل باغ بالا حرکت کردند . من هم به تعقـیب شان روان شدم . دوباره دریک جای مناسب خودرا نزدیکش رساندم . بعد از سلام ، سکوت اختیار کردم . دیدم نه سلامم را علیک گفت و نه چیزی برایم گفت . جرأت کردم و از نزدش پرسیدم :

ـــ چطور ، درمورد پیشنهادم فکر کردی ؟

درجواب برایم گفت :

ـــ موضوع ازدواجم مطلق مربوط پدرومادرم میباشد . میتوانی این مطلب را همراه والدینم از هر طریقی که خواسته باشی ، مطرح بسازی .

بعد ازهمین یک ــ دو جمله به سرعت قدمهای خودرا تند ساخت و ازمن فاصله گرفت . من هم دوباره برگشتم و بطرف لیلیۀ خود حرکت کردم . 

فردا نزد « عمه گل » رفتم و تمام جریان را برایش قصه کردم .

او گفت :

ـــ احمد! دیروز من هم تصادفی مادرش را در شهر دیدم . اما چون خودت کدام پیام برایم نیاورده بودی ، من هم دراین مورد چیزی برایش نگفتم . به هرصورت . دیروز مادرش زیاد گیله کرد که خانۀ ما نمی آیی . من همرایش قول دادم که درهمین نزدیکی ها حتماً به دیدارت می آیم . شاید فردا که روز جـمعه است من خانۀ آنها بروم . اگر فردا رفتم ، حتماً موضوع خودت را نیز همراه شان در میان میگذارم .

دوهفته طول کشید ، تا یک روز «عمه گل » برایم پیام فرستاد که یکبار اورا ببینم . به دیدارش رفـتم . بعد از احوال پرسی برایم گفت :

ـــ احمد ! بخیالم مسأله خودت بین آنها حل شده و معلوم میشود که نتیجۀ مثبت داده است . دیروز من بخاطر کار خودت نزد آنها رفته بودم و برایشان گفتم ، بهتر است یا بلی یا نی بگوئید تا او جوان زیاد منتظر نماند . سرانجام فیصله به این شد که شام پنج شنبه به خانۀ آنها بروی . پدرش میخواهد خودت را از نزدیک ببیند و همرایت گپ بزند . روز پنج شنبه حتمی بروی . چانس خوب برایت میخواهم .

بعد از تشکری بسیار زیاد ، برایش گفتم :

ـــ درست است . من هم درهمین یکماه کم وبیش کار خودرا انجام داده ام . هر هفته دو ــ سه بار به زیارت « شهنازجان » میرفتم و برایش تیم میدادم . روز پنج شنبه حضور آنها میروم . بازهم ازشما یک جهان سپاسگذار . همراه من زیاد به تکلیف شدید . بسیار زیاد زحمات را متقبل گردیدید . بار دیگر زیاد زیاد تشکر مینمایم . بعد همرایش خدا حافظی کردم و بطرف اتاقهای درسی فاکولته روان شدم .

روز پنج شنبه ساعت شش شام خانۀ آنها رفتم . زنگ دروازه را فشار دادم . دیدم که برادرش دروازه را باز کرد . بعد از سلام وعلیک برایش گفتم :

ـــ من « احمد » هستم . به احترام و دست بوسی مدیر صاحب آمده ام .

برادرش ، مرا به اتاق سالون رهنمایی کرد ، بعد ازچند دقیقه مدیرصاحب هم تشریف آوردند . به احترامش چند قدم جلو رفتم ، دستانش را بوسیدم . زیاد محبت کردند . چند ساعت قصه کردیم .«مادرشهناز» هم برای مدت کوتاه آمد و دوباره مدیر صاحب و من را تنها گذاشت .

«پدر شهناز» زیاد درمورد زندگی زناشویی ، وظایف و مکلفیتهای شوهر درمقابل زن و از زن درمقابل شوهر صحبت کرد . آدم زیاد پُرمعلومات بود و درآخرین تحلیل گفت :

ـــ همۀ ما به این نتیجه رسیده ایم که این وصلت صورت بگیرد . میتوانی و اجازه داری که این جمعه نی ، جمعۀ آینده همراه فامیلت که از پانزده نفر زن و مرد اضافه نشوند ، چون خانۀ ما گنجایش افراد زیاد را ندارد ، بیائید . ما برایتان دستمال نامزدی را میدهیم . اما یک مطلب را فراموش نکنی که آمدن قبله گاه ات حتمی است . چون خبر دارم که او درولسوالی خود زندگی میکند . من نتنها وصلت دوجـوان را آرزو دارم ، بلکه ازاین طریق به وصلت دو فامیل نیز سخت علاقمند هستم.آمدیم در مورد مسایـل بعدی،زمانی که دخترم ازصنف 12 فارغ گردید،باز میتوانید درمورد عروسی،خود تان  تصمیم بگیرید .

من هم به نوبۀ خود ، از اعتمادی که بالای من کرده بودند و جگر گوشه یی خودرا می خواستند شریک زندگی من بسازند و مرا به حیث بچه داماد خود قبول میکردند،تشکری کردم و برایشان گفتم :

ـــ به سرچشم . تمام اوامر شما را بجای می آورم .

بعداً از جایم بلند شدم ، دستانش را بوسیدم و خدا حافظی کردم .

هنگامی که بطرف لیلیۀ خود راه میرفتم ، از دو جهت زیاد خوش بودم :

یکی این که به وصلت« شهناز » و من ، فامیلش موافقه کرده بودند و دیگر این که من چند روز قبل ازتاریخ شیرینی دادن ، دیپلوم خودرا میگرفتم . 

روز دیپلوم گرفتن فرا رسید . محفل توزیع دیپلومها برگذار گردید و من هم دیپلوم خودرا گرفتم . چند ساعت را با هم صنفیان و دوستان خود میله کردم ، بعداً بطرف خانۀ پدری ، که دراین زمان دو برادر ارشدم ، درآن زندگی میکردند ، رفتم . درقدم اول ازگرفتن دیپلوم خود به آنها اطلاع دادم.آنها زیاد شفقت کردند ، تبریکی دادند و رویم را بوسیدند.

بعد ازصرف چای برای برادرانم گفتم :

ـــ اگر برای شما زحمت نمیشود ، خیر لباسهای خودرا بپوشید ، قبل ازاین که تاریخ شیرینی خوری را به خویشاوندان خود اطلاع بدهیم ، بهتر است اول خانۀ مدیر صاحب برویم و ببینیم که چند نفر را آنها خبر مینمایند . درضمن بپرسیم که چقدر نقل ، کلچه ، چاکلیت،کیک،شیر و غیره چیزها ضرورت است.خوب خواهد شد اگر لست را مشترکاً آماده نماییم،بعداً من خودم همه چیزها را خریداری میکنم و خانۀ آنها میبرم.هم چنان تاریخ دستمال گرفتن را میشود پس فردا به خویشاوندان خود اطلاع بدهیم .

برادرانم قبول کردند . ازجای خود برخاستند . خودرا آماده ساختند و هرسه ما درحالی که زمین مستور از برف و هوا سرد و گزنده بود ، به خانۀ مدیر صاحب رفتیم .

من چانس خوب آورده بودم ، که مسألۀ دستمال گرفتن را برای خویشاوندان خود اطلاع نداده بودم . چون بعد از نیم ساعت از صحبت « پدرشهناز » درک کردم که درنظر آنها تغیر آمده است .

به هرصورت ، چند ساعت قصه کردیم و درختم پدرش برای برادرانم گفت :

ـــ ازمعرفت با شما زیاد خوش شدم . ازخلال صحبتها چنین برداشت کردم که خانوادۀ شما درسطح ولسوالی خود ، یک خانوادۀ اکادمیک میباشد . با احمد جان قبلاً معرفی شده بودم . اورا نزد خود خواسته بودم و از نزدیک همرایش صحبت کرده بودم . در پرنسیپ موضوع حل است . اما برای ما یک کمی مشکل پیش آمده است . درآینده یی نچندان دور ما برایتان اطلاع میدهیم که ، برای شیرینی گرفتن کدام تاریخ تشریف بیاورید .

با شنیدن این حرفها وضع من بسیار خراب گردید.من ازاول تا اخیر هیچ حرف نمیزدم و فقط شنونده بودم .

برای برادرانم گفتم :

ـــ درست است . کدام مشکل وجود ندارد . منتظر اطلاع بعدی میباشیم .

« پدر و برادر شهناز» ما را تا بیرون دروازۀ حویلی همراهی کردند ، بعدازخداحافظی ، که هواهم بسیار سرد بود ، تکسی کرایه کردیم و بطرف خانه رفتیم . نیم ساعت بعد وقتی طرفهای نیمۀ شب به خانه رسیدیم ، دیدم که به غیرازاطفال دیگر اعضای فامیل برادرانم نخوابیده اند و منتظر آمدن ما بیدار نشسته بودند . چراغها از پشت کلکینها میدرخشیدند و درسرکها و کوچه ها هیچ کس در رفت و آمد نبود .

درخانه ، به بهانۀ خستگی از برادرانم اجازه گرفتم و به اتاقی که برای استراحت برایم آماده کرده بودند ، رفتم وبا تأثر زیاد دربستر دراز کشیدم . تا صبح خوابم نبُرد . دم دم صبح یک کمی خواب به سراغم آمده بود اما زودبیدار شدم.دست و روی خودرا شستم. چای ناخورده و بدون خدا حافظی با برادرانم به وزارتی که « پدرشهناز » درآنجا بحیث مدیرعمومی یک اداره ایفای وظیفه میکرد ، رفتم .

برای مسؤول پذیرش گفتم ، میخواهم نزد مدیر صاحب بروم . نفر مسؤول همرایش تیلفونی تماس گرفت و برایش گفت :

ـــ یک کسی بنام « احمد » آمده و میگوید که میخواهم نزد مدیرصاحب بروم .

او درجواب برایش گفت ، درست است . نزدم روانش کن .

دفترش درطبقۀ دوم قرار داشت . بعد از تق تق دروازه ، داخل اتاق شدم . سلام علیکی کردیم ، دستانش را بوسیدم و چند لحظه سکوت اختیار کردم .

بعداً بسیار احترامانه خدمت شان گفتم :

ـــ مدیر صاحب ! خوب شد که من درکارهای دیپلوم خود مصروف بودم و از تاریخ شیرینی گرفتن به خویشاوندان خود اطلاع نداده بودم ، ورنه رسوای عالم میشدم .

درجواب ،« پدرشهناز » برایم زیاد دلداری داد و گفت :

ـــ فعلاً تو مثل اولادم هستی ، مشوش نشو ، دختر کلانم یک کمی عصاب خرابی را شروع کرده است . ما کمی به وقت ضرورت داریم . تمام مسایل به خیر حل وفصل میشود .

با فهمیدن علت اصلی که من هم از روز اول از این موضوع تشویش داشتم ، برای شان حین  خدا حافظی گفتم :

ـــ خیر است . من تشویش نمیکنم . منتظر میمانم . شاید من خدمت سربازی بروم ویا درکدام ولایت وظیفه بگیرم.اما قول میدهم که همیشه به زیارت شما می آیم.و درضمن از موضوع هم خودرا باخبر میسازم .

با لب و روی اُفتاده بطرف لیلیه حرکت کردم.روز تسلیمی بستره و بعضی لوازم دیگری که باید به معلم لیلیه تسلیم داده میشد،بود.به لیلیه رسیدم.با عجله تمام چیزهای خودرا تسلیم دادم و از نزد دوستانم که درمورد نامزدی سوال پیچم نسازند ، گریختم و به خانه رفتم .

بعد از چند ماه تصادفی « عمه گل » را در شهر دیدم . او برایم گفت :

ـــ احمد! میدانی ، همو چیزی را که تو پیش بینی کرده بودی ، حدست مطلق درست برآمد . تمام کارها را گلناز خراب ساخت . میفهمی ! من یک روز از گلناز پرسیدم که چرا موضوع احمد این طور شد . بهتر بود از اول دراین مورد خوب فکر میکردید .

در جواب « گلناز » با پُررویی برایم گفت :

ـــ چرا من را خواستگاری نکرد که « شهناز » را خواستگاری کرد ؟ خوب کردم . من هم جزایش را دادم . گرچه در اخیر خفیف گفت :

ـــ راستش حالا پشیمان هستم ، اگر«احمد» را ببینم ، حتماً برایش میگویم ، که دوباره خواستگاری بیاید .

این گفته های « عمه گل » کاملاً درست بود ، چون بعد از ده ماه که از وظیفۀ خود از ولایتی مربوطه به کابل رخصتی آمده بودم ، تصادفاً جلوی وزارت مخابرات با«گلناز» روبرو شدم ، میخواستم تیر خودرا بیاورم ، اما او سلام علیکی کرد و گفت :

ـــ « احمد » ! پدرم چندین بار درمورد خودت از من سوال کرد که از « احمد » احوال داری ؟

من برایش گفتم :

ـــ نخیر . خو فکر میکنم که درکدام ولایت مصروف وظیفۀ خود است . لطفاً یکبار به دیدن پدرم خانۀ ما بیا .

من برایش گفتم :

ـــ به سرچشم . حتماً می آیم . حتماً . اما واقعیت گپ این بود که قلبم برای همچو ازدواج ، که روز شیرینی دادن مشخص گردیده بود و به اساس عصاب خرابی دخترکلان فامیل بهم خورده بود ، از گرمی و حرارت باز مانده بود .

بعد از گرفتن دیپلوم ، برایم موضوع عمده سپری نمودن خدمت سربازی بود . ازاین جهت هم بخت با من یاری نکرده بود .

بعد از کودتای 26 سرطان 1352 تذکره های تابعت تغیر خوردند . هیئت توزیع تذکره سن مرا 20 سالۀ 1354 درج نموده بود . سال 1355 که من از پوهنتون فارغ گردیدم ، در تذکره 21 ساله بودم ، در صورتی که سن حقیقی من 24 ساله بود . در قانون مکلفیت عسکری برای سوق دادن افراد به خدمت سربازی ، سن 22 ساله قید گردیده بود و من بیچاره 21 ساله بودم . سخت علاقمند بودم که خدمت سربازی را با همصنفان و هم دوره هایم یکجا سپری نمایم و بعد از اخذ ترخیص ایفای وظیفه نمایم .

شب قلم و کاغذ را گرفتم و به مقام وزارت داخله یک درخواستی نوشتم ، که درآن علت سؤتفاهم درسن حقیقی ام را توضیح کردم و تقاضا نمودم که در تذکرۀ تابعت مطابق سن اصلی تذکرۀ سال 1338 اصلاح سن گردم .

فردا درخواستی را به رئیس دفتر وزارت بردم و وزیر داخلۀ وقت بالای مقام ولایت ما امریه نوشتند ، که شخص عارض مطابق تذکرۀ سال 1338 که در آن سن حقیقی اش درج است ، اصلاح سن گردد و به خدمت سربازی سوق داده شود .

یک ــ دو روز بعد بطرف ولایت خود حرکت کردم . شب را در ولسوالی خود گذشتاندم و صبح به مقام ولایت رفتم . نزد ظابط امر والی که از شناسای ما بود مراجعه نمودم و مشکل خودرا برایش توضیح کردم . ظابط امر داخل دفتر والی شد ، دوباره آمد و گفت :

ـــ والی صاحب خودت را خواست . میتوانی داخل نزد والی صاحب بروی .

گفتم ، تشکر و داخل دفتروالی شدم . دیدم تعداد از ریش سفیدان ولایت ما بخاطر کدام موضوع نزد والی ولایت نشسته اند .

والی ولایت ما ، یک آدم مسن و دیکتاتورمشرب بود . من قبلاً هم درمورد دیکتاتوربودنش معلومات داشتم . او برایم گفت :

ـــ بگو بچیم ، برای چی آمده یی ؟ چی کار داری ؟

من هم با جرأت و احترامانه موضوع را برایش تشریح کردم و درخواستی خودرا که درآن امریه وزیر داخله نوشته شده بود ، بالای میزش گذاشتم .

والی بعد از مطالعه درخواستی و امریه وزیر داخله ، گفت :

ـــ اصلاح سنت غیرممکن است.من برایت مشوره میدهم که بهتر است مطابق مسلکت به وزارت مربوطه ات مراجعه کنی ، سال1356 را در مسلکت کار کنی و حمل 1357 خود بخود به خدمت سربازی سوق میشوی .

من همراه والی استدلال را شروع کردم . والی ولایت خطاب به ریش سفیدان ولایت ما  گفت :

ـــ این جوان نو از پوهنتون فارغ گردیده واستدلال زیاد خوشش می آید . بگوئید گپ . . . « نام خودرا گرفت » منطق میخواهد ؟

همۀ آنها با یک صدا گفتند :

ـــ نی صاحب .

والی  برایم گفت :

ـــ حالا خوشنیدی . رخصت هستی . میتوانی بروی .

من هم با اندوه زیاد دفتروالی را ترک کردم ، سوار یک موتر شدم و بطرف کابل حرکت کردم .

فردا دوباره وزارت داخله رفتم . در وزارت ، برای رئیس دفتروزیر تمامی جریان را قصه کردم . او برایم گفت :

ـــ جوان ! ما دراین مورد هیچ چیزی کرده نمیتوانیم . مسألۀ سوق دادن به خدمت سربازی مطلق صلاحیت والی ولایت میباشد . بهتر است به وزارت مربوطه ات بخاطر کاریابی مراجعه کنی .

نیمۀ دوم ماه حوت سال 1355 بود . به وزارت مربوطۀ خود مراجعه کردم و درخواستی تقررم را به دفتر رئیس اداری وزارت تقدیم نمودم . او برایم گفت :

ـــ تا فعلاً لست فارغان سال 1355 برای ما مواصلت نکرده است . شاید در ظرف یک دوهفته برسد.لطفاً دوهفته بعد مراجعه کنید.درمرکز کدام بست کمبود نداریم.دریکی از ولایات تعین بست میشوی ، فورمۀ پ2 خودرا تسلیم میشوی و به ولایتی که مقرر شدی بخیر میروی و وظیفه خودرا اشغال مینمایی .

گفتم ، درست است . همین طور میکنم .

تاریخ 2حمل 1356 جلوی تعمیر وزارت دفاع که جوار ارگ موقعیت داشت ، برای خداحافظی با همصنفان و هم دوره های خود رفتم . موترهای مینی بوس صف بسته بودند . ساعت 12 بجه با هم خداحافظی کردیم و قطار مینی بوسها به طرف غند مرکز تعلیمی که در وزیری ولسوالی خوگیانی ولایت ننگرهار موقعیت داشت ، حرکت کرد و من با تحمل دوشکست در یک ماه پای پیاده بطرف خانۀ خود رفتم . درراه دلم میخواست با صدای بلند گریه سردهد ، اما اشکها از سرازیر شدن آن بالای رخسارم ابأ ورزیدند .

فردا به وزارت مربوطۀ خود نزد رئیس اداری مراجعه کردم . او گفت :

ـــ خوش آمدی . خوب شد به وزارت سرزدی . لست تان برای ما رسیده است . فورمۀ پ2 را آماده کرده ام.در ولایتی که تقرر حاصل کرده یی،تنها یک بست7 کمبود است . تورا در همان بست  مقرر نموده ایم . در آینده دیده شود . اولین وظیفه ات را برایت از صمیم قلب تبریک میگویم . بعد از ظهر امضای وزیر صاحب را میگیرم . فردا بیا ، تمامی اسناد تقررت را از مدیر پرسونل تسلیم شو و بخیر به وظیفه ات خودرا برسان .

من برایش گفتم ، تشکر .

فردا از نزد مدیر پرسونل مکتوب خودرا تسلیم شدم و یک دو روز بعد بطرف ولایتی که مقرر گردیده بودم ، حرکت کردم .

بعد از رسیدن به ولایت ، شب را همراه یک دوستم که یک دوره قبل ازما فارغ گردیده بود ، گذشتاندم . فردا مکتوب خودرا به ریاست مربوطه ام بردم . بعد از اخذ امریه مقام ریاست و سپری نمودن مراحل اداری ، مدیر کادروپرسونل تحویلدار را خواست وبرایش گفت :

ـــ مامور صاحب جدیداً در مربوطات ما مقرر گردیده است . همین حالا همراه مسؤول ساحۀ فامیلی ها تماس بگیر، اتاقش را مشخص بساز، بستره ولوازم دیگررا به اتاقش روان کو ، تا به تکلیف نشود .

سابق برای هر کارمند اداره  اتاق جداگانه در نظر گرفته شده بود . سالی که من در آنجا تقرر حاصل کردم ، لایحه تغیر خورده بود و برای دو نفر یک اتاق داده میشد .

مسؤول ساحۀ فامیلی ها ، من را هم به یک اتاقی که یک نفر جایش خالی بود ، تقسیمات کرد . من به اتاق  خود رفتم و همراه هم اتاقی ام معرفی شدم و شب به اصطلاح مهمان ناخواسته او شدم .

دو ماه اجرای وظیفه کردم و شروع ماه جوزا یک هفته رخصتی تفریحی خودرا گرفتم و بطرف کابل حرکت کردم.درکابل بعضی ازاعضای فامیل ودوستان خودرا دیدم ودوباره به وظیفۀ خود برگشتم.دیری نگذشته بود که با هفت نفر هم مسلک خود که دریک حویلی زندگی میکردیم،چنان صمیمی شدم که فکر میکردم سالهای سال باهم دوست بوده ایم. درحویلی یی که ما زندگی میکردیم دارای چهار اتاق ، یک جان شویی ، یک آشپزخانه و یک تشناب مجهز بود و درهر اتاق دو کارمند زندگی میکردند.هم چنان یک نفر آشپز دراختیار ما قرار داده شده بود.هرنفر ماهانه یک مقدار پول را برای آشپز تسلیم میداد و آشپز مطابق مینو همین پول را برای یکماه غذا آماده میساخت .

همۀ ما روزانه در کار روتین مسلکی و شبانه در بازی شطرنج ، پربازی « فیس کوت ، تیکه ، ماتکه یی قره » و مطالعه کتابهای مسلکی و غیرمسلکی مصروف بودیم .

مزاحها،فکاهی گفتنها و شوخی های جوانی فضای حویلی را برای ما به «بهشت هفتم» مبدل گردانیده بود .

هردوماه یکبار غرض سپری نمودن رخصتی قانونی خود به کابل می آمدم .

به اساس شرایط کار،صمیمیت هم مسلکان،فضای مساعد حویلی که ما هشت نفر در آن زندگی میکردیم،شکستهای سلسله یی درعشق«لیلی ، رابعه و شهناز» از ذهنم رخت بربسته بود و تقریباً این شکستها را به فراموشی سپرده بودم .

از کار خود راضی بودم ، با هم مسلکانم اُنس گرفته بودم و از زندگی لذت میبردم .

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قسمت بعدی ــ بخش پنجم ــ قصۀ شیما:

 

 






June 23rd, 2013


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان